غزل (آبروی ما ):
از بسکه ریخت دیده سرشک روی بروی ما
از بن بریخت پیش همه آبروی ما
با یک نظر به جلوه در آمد ز هوش رفت
مجنون دیده شد دل دیوانه خوی ما
حسرت نمی خورم که دل و دیده داده ام
ترسم که مرگ خاک کند آرزوی ما
عمری دویده ام که رسم من بگوی او
افسوس نشد میسر دل جستجوی ما
خواهم نهان کنم غم دل پیش ناکسان
پیچیده بود چو دود همه جا گفتگوی ما
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: غزلیات